آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی?! 
پاسی از شب که گذشت است چرا بیداری?! 

آن دو چشم پر غم را به کجا دوخته ای
دلت از غصه سیاه است چرا سوخته ای 

تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی
تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی 

آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای
کاخ امید خودت را تو کجا ساخته ای 

آخرین بار که بر مزرعه من باریدم
روی دستان تو من شاپرکی را دیدم

تو چرا خشک شدی او چرا تنها رفت
من که یک سال نبودم چه کسی از ما رفت 

این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن
این منم آبی باران تو مرا باور کن

باور از خویش ندارم که چنین می بارم
بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم

نه دگر بارش تو قلب مرا سودی هست
نه برای تب من فرصت بهبودی هست

آنکه پروانه شدن را ز من آموخته بود
دلش انگار به حال دل من سوخته بود

شاپرک رفت ، دلی مرد ، عزا بر پا شد
رفت و انگار دلم مثل خدا تنها شد

آری این بود تمام من و این بیداری
جان باران چه شده از چه پریشان حالی

برو که آدمکی منتظر باران است
او که با شاپرک قصه ی ما خندان است

من و این مزرعه هم باز خدایی داریم
در پس کوچه ی شب حال و هوایی داریم
 




نظرات شما عزیزان:

محمد
ساعت16:31---7 ارديبهشت 1391
سلام بابا سرعت عملللللللل

آره همشون درست بود آفرین



مهیار
ساعت9:48---28 فروردين 1391
سلام

مطالبت خیلی زیبا و احساسی هستن

خسته نباشی♥♥♥♥♥♥
پاسخ:ممنون از دیدگاهتون


pishi
ساعت11:48---8 فروردين 1391
سلام. به ما هم سری بزن

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






†ɢα'§ : <-TagName->
سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:, 3:48 PM |- elena -|


ϰ-†нêmê§